شنیدم که کشتی به دریای ژرف


چو آزرده از خشم توفان شود،

چو بر چهر دریای نیلوفری


شکن ها و چین ها نمایان شود،

براید ز هر سوی موجی چو کوه


که شاید به کشتی شکست آورد،

گشاید ز هر گوشه گرداب کام


که شاید شکاری به دست آورد.

بپیچد چو زرینه مار آذرخش


دمی روشنایی زند آب را.

خروشنده تندر بدزدد ز بیم


ز دل ها توان و زتن تاب را.

ز دل برکشد هر کسی ناله یی،


براید ز هر گوشه فریادها،

بیامیزد اندر دل تیره شب


به فریادها نالهٔ بادها...

پس آنگاه کوشش کند ناخدای


که بر خستگان ناخدایی کند:

به دریا نهد زورق و ساز و برگ


کسان را بدان رهنمایی کند...

چو آسوده شد زانچه بایست کرد،


به بالای کشتی رود مردْوار-

بر آن سینهٔ قهرمان دلیر


نشانهای مردانگی، استوار

فروغی در آن دیدهٔ دلپذیر،


سرودی به لبهای پر شور او...

دمی این چنین چون بر او بگذرد،


دل ژرف دریا شود گور او!

چو فردا به بام سپهر بلند


شود مهر، چون گوی زر، تابناک،

نویسد به پهنای دریا به زر


که: «دریا دلان را ز مردن چه بک؟...»

چنین است ایین مردانگی


که تا بود، این بود و جز این نبود

ز من برچنان قهرمانان سپاس!


ز من بر چنان ناخدایان درود!